معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

يه جمعه به يادموندني

1395/10/24 23:11
284 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه ها بابارضا ميرن واليبال ، معين كوچولو ساعت 8 من رو بيدار كرد و با هم مشغول حرف زدن بوديم كه ديدم عزيز برام يك كليپ در رابطه با پدر فرستادن ، با معين داشتيم كليپ رو نگاه ميكرديم كه يه دختر كوچولويي بود كه همش از سر و كله پدرش بالا ميرفت و شيطنت مي كرد و روي كليپ هم آهنگ غمگيني گذاشته شده بود. به معين گفتم همين كارها رو هميشه من با آقاجون تهران مي كردم اونم كه بابايي اش نبود دلش تنگ شد و گير داد كه بريم واسه بابا هديه بخريم هرچي بهش گفتم اين موقع صبح كسي باز نيست گوش نكرد بالاخره ما رفتيم بيرون ، اتفاقا همه جا بسته بود و اون نتونست چيزهايي كه مدنظرش بود رو بخره .

بالاخره به گل فروشي رسيديم و تصميم گرفت براي بابايي يه گلدون قشنگ بخره و حسابي خوشحال شد بعدش براي خودش و بابايي اش هم يك مسواك قشنگ خريد البته همه رو با كارت بانكي خودش خريد.
بعد اومديم خونه و اونارو براش كادو كردم و يه جا قايم كرد.

بابارضا اومدن و سه نفري با هم صبحونه خورديم و بعد صبحونه كليپ رو به باباجونش نشون داد و بعدش هديه هاش رو به بابايي اش داد . بابارضا هم حسابي غافلگير و خوشحال شدن

خداروشكر روز خوبي بود. آخر شب هم عزيزجون زنگ زدن و گفتن كه كليپ رو ديدي؟ اون دختره دقيقا خودت بودي همه كارهايي كه توي بچگي با بابا ميكردي و از سر و كول بابا بالا ميرفت رو اون انجام ميداد براي همين برات فرستادم تا شيطون بازيهات رو ببيني . بعدش معين ماجراي صبح رو براي عزيز تعريف كرد.

انشاا... همه ي مامان و باباها سايه شون بالاي سر بچه هاشون باشن ، الحق كه اينا گوهر نايابن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)