معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

مسافرت به تهران

1395/9/29 9:59
172 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره بعداز كلي برنامه ريزي ، تداركات سفرمون به تهران به مرحله اجرا در اومد و پنجشنبه بعدازظهر عازم تهران شديم ، عموحسين و خاله سميه توي تهران ، اومدن دنبالمون و همگي با هم رفتيم خونه عزيز و آقاجون . تا نيمه هاي شب بيدار بوديم و كلي صحبت كرديم و دورهم بوديم و شام خورديم و خوابيديم

صبح زود بيدار شديم كه بابايي و عموحسين و مهدي دايي حسين رفتن جمعه بازار خودرو .بعدازظهر هم عمو حسن به ما ملحق شدن و شب پيش ما موندن

ما هم كمك خاله اكرم كرديم تا وسايل موردنيازش رو به محل كار جديدش ببريم.

معين هم دم به دقيقه به خاله اكرم ميگفت كه بريم سركار و همش با هم مي رفتن سركار و كلي بهش خوش ميگذشت . چون همش نقاشي بازي ميكرد و با گواش و گل و سفال كار مي كرد براي همين كلي ذوق ميكرد و كارهاش رو براي من مياورد.

يه شب هم واسه شب نشيني رفتيم خونه خاله سميه ، محمد مهرداد با كارهاش كلي مارو ميخندوند. اين شيطونها هم كلي با XBOX بازي مي كردن و ادا درمياوردن.

يه روز ظهر هم واسه ناهار مزاحم خاله سميه شديم ، محمدمهرداد توي اتاقش خواب بود وقتي معين ماشين شارژي اش رو روشن ميكرد با چشمهاي بسته سرش رو بالا مي آورد و ميگفت : بچه ها ، ماشين بازي بسه!! وقتي ما گوش نميداديم و مي خنديديم . ديگه با عصبانيت مي گفت . بالاخره دلش طاقت نياورد و بيدار شد

روزهاي خيلي خوبي بود حيف كه زود تموم شد . جاي همه خالي بود.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)