معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

خاطرات روز عاشورا

سلام به دوستان و آشنایان بالاخره معین کوچولو تقریبا با پیش دبستانی کنار اومد و هر روز می ره , امسال محرم عزیزدلم با کمکهای آقاجون و عمو حسن نقش حضرت رقیه رو در روز عاشورا توی گناباد اجرا کرد و واقعا برای همه مون خوشحال کننده بود البته اجرای نقش واسه معین یه کوچولو بود ولی محمد جواد و سامان کولاک کردن و فوق العاده نقش هاشون رو قشنگ اجرا کردن . راستش اولش معین خیلی خوشحال بود که می خواد نقش اجرا کنه ولی چشمتون روز بد نبینه دقیقا روز عاشورا زد زیر حرفش و گفت من نمی خوام برم توی میدون , منم دقیقا از صبح تا بعدازظهر که میخواست نقشش رو اجرا کنه فک زدم تا راضی اش کنم و کلی قول دادم بهش که بالاخره قبول کرد که بره نقشش رو اجرا کنه ...
12 آذر 1392

خاطرات آبان ماه

این عکس که می بینید مربوط به شیرینکاریهای معین کوچولیه جای شما خالی رفته بودیم براش کمد بخریم و آقا معین هم واسه خودش توی مغازه ها می چرخید و بازی می کرد شب که خوابیده بود کاپشنش رو که آویزون کردم دیدم همه برچسب های کنار کمدها رو کنده و توی جیبش گذاشته تازه فهمیدم آقا واسه چی مزاحم ما نمیشد و صداش در نمیومد این نقاشی اولین نقاشی معینه که به تنهایی خودش کشیده البته برام شعرش هم می خوند یعنی چشم چشم دو ابرو , دماغ دهن یک گردو , حالا بزار دو تا گوش , موهاش نشه فراموش, چوب چوب یک گردن , اینم یه گردی تنگ , دست دست دو تا پا , انگشت بالا جوراب پا , ببین چقد قشنگه , حیف که بدون رنگه   اینجا هم یکی از خلاقیت های معین که توی ک...
12 آذر 1392

بیرون رفتن با درسا و خاله ها

  با خاله ها رفتیم بیرون کلی بهمون خوش گذشت  جای شما خالی معین و درسا دیزی سفارش دادن و بقیه قفقازی ولی فکر کنم غذای این دو تا کوچولو خیلی خوشمزه تر بود همشم میگفتن ما آبگوشت خوردیم ! البته اینجا معین کوچولو گردنش درد می کرد ولی کلی خوش گذشت و با درسا کلی بازی و شیطونی کردن ...
5 آبان 1392

بدنیا اومدن محمد مهرداد ( پسرخاله معین کوچولو )

  بالاخره محمدمهرداد با کلی ناز و اشوه اومد , اونم دقیقه نود یعنی ساعت یازده و نیم سی ام مهرماه ولی همه مون کلی چشم انتظارش بودم , عزیزدلم تولدت مبارک , به مامان و بابای نازت و نازنین گلم هم تبریک می گم امیدوارم زیر سایه حق , خوشبخت و عاقبت بخیر بشین ...
5 آبان 1392

پیاده روی توی پارک ملت

  با معین کوچولو و مامانی و عمو حسن رفتیم پارک ملت بعدش اونجا عمه فاطمه و امین آقا و محمدجواد بهمون پیوستن و کلی پیاده روی کردیم و ورزش کردیم بعدش رفتیم دانشگاه عموحسن تا جزوه دوستشون رو بگیریم و از اونجا هم اومدیم خونه مامانی , کلی خوش گذشت ...
5 آبان 1392

شاهکارهای پیش دبستانی

سلام خدمت تک تک دوستان و عزیزانی که به وبلاگ معین کوچولو سر می زنن , راستش این یک ماه درگیر معین کوچولو بودم که بالاخره مهد رو بپذیره البته خودش میگه من مدرسه میرم. خداروشکر موفق شدیم و بالاخره آقا معین کوتاه اومد و مهد رو پذیرفت ولی هزارتا روش بکار بردیم که قانع بشه مثلا مهدکودک بازی کردیم یا اینکه یک هفته یا من یا باباش هر روز صبح , معین رو می بردیم بعد می رفتیم سرکار یا اینکه آقاجون می بردش یا قول جایزه می دادیم که اگه صبح گریه نکنی و با خوشحالی بری بعدازظهر برات جایزه می خریم و هزار تا روش دیگه ولی بالاخره با کمک خداوند متعال موفق شدیم. البته توی این مدت چند بار مریض شد یک بار گردنش گرفت یک بار سرماخوردگی شدید شد یک بار اسهال و استفراغ و...
5 آبان 1392

عکس های معین به همراه خاطرات قشنگ

  وقتی عزیز و آقاجون و محمد امین مشهد بودن فاطمه خانوم و امین آقا یک شب همه مون رو دعوت کردن و این عکس رو توی خونه اونا از محمدامین گرفتم تا به مامان جونش نشون بدم این جا هم چند تا عکس از معین که سوار موتور بابارضا شده البته به قول بابارضا این موتور یک زمانی بهترین موتور برای بابارضا بوده و کلی خاطرات باهش داره اینجا هم چند تا عکس از روستای روچی گذاشتم که خیلی قدیمیه ولی جالب بود مخصوصا اون درخت قدیمی و قشنگ   ...
2 مهر 1392

جشن شکوفه ها و خاطرات روزهای اول پیش دبستانی

بالاخره پسرم مرد شد , بله 31 شهریور روز جشن شکوفه ها بود در واقع روز سی ام شهریور مربی معین زنگ زد که بیاین کارت دعوت رو تحویل بگیرین و فردا به همراه معین به جشن شکوفه ها تشریف بیارین بالاخره منم مرخصی گرفتم و بعداز ظهرش رفتیم آرایشگاه و معین جون رو خوشگل کردیم که برای جشن فردا آماده باشه شب هم اومدیم خونه و زود خوابیدیم تا فردا آماده باشیم , فردا صبح معین جون رو بیدار کردم و صبحونه خوردیم و عازم پیش دبستانی شدیم وای چه قدر شلوغ بود همه مامان و باباها اومده بودن و حسابی بچه ها خوشحال بودن و بعضی هاشون هم دلشوره داشتن و یه عده هم گریه می کردن معین یک کم از جو اونجا ترسیده بود سعی می کرد که خوشحال باشه ولی نمی تونست و ناراحتی رو...
2 مهر 1392

عزیز و آقاجون و محمدامین

عزیز و آقاجون و محمدامین , یه چند روزی بود که مشهد بودن و اومده بودن که دایی محمدرضا و اعظم خانوم رو به خونه جدیدشون توی مشهد بیارن , معین حسابی وابسته محمدامین شده بود هر جا محمد امین میرفت اونم باید می رفت حتی وقتی محمد امین میرفت سرویس بهداشتی , اون دم در منتظر می موند تا محمد امین بیاد , جای شما خالی , دیشب خونه امین آقا و عمه فاطمه بودیم , کلی به معین خوش گذشت و با محمدجواد و محمد امین بازی کرد , عمه خانوم غذاهای خوشمزه درست کرده بود و عزیزجون کلی خوشش اومده بود . بعد از امین آقا برای مرغ عشق ها یک قفس گرفتیم و بردیم خونه , توی راه معین , یک تانکر بتن رو که افتاده بود توی گودال ساخت خونه , رو به آقاجون و عزیز و اعظم خانوم و محمد ...
27 شهريور 1392