معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

شروع مدرسه ها

فرشته كوچولوي مامان امسال كلاس سومي شده و حسابي بزرگ شده از يه ماه پيش لحظه شماري ميكرد كه مدرسه ها كي شروع ميشه، منم كه ميدونستم عزيز دلم صبر نداره ، دقيقا چهار روز قبل از شروع مدرسه ها براش كيف و لوازمش رو گرفتم . كتابهاش رو با هم جلد كرديم و همش دلش ميخواست زودتر شنبه بشه كه بره مدرسه. طبق سنوات هر سال ، اين روز رو مرخصي ميگيرم و با هم به مدرسه ميريم ، اتفاقا موقع صف بندي ، ماني هم پشت سر معين ايستاده بود و كلي با هم خوشحال بودن ، بعدش من به ماني گفتم كه اسمت توي كلاس ديگه اس، ماني هم گفت من دنبال معين ميگشتم گفتم هرجا كه معين باشه منم همونجام ، چرا من توي كلاس معين نيستم و ناراحت شد . بعدش گفت من كدوم كلاس برم ، منم صفش رو بهش نشون...
3 مهر 1396

تابستان پربار سال 96

سلام خدمت همه عزيزان تابستون امسال براي فرشته كوچولو خيلي پربار بود و حسابي سرش شلوغ بود . كلا همه روزهاي هفته رو درگير بود . كلاسهايي كه عزيز دلم ميرفت : بازي رياضي - نقاشي - رباتيك - آشپزي - زبان انگليسي - فوتسال - شطرنج - كار با چرتكه يا همون Ucmas خيلي زياده ، مگه نه !!!! ولي عشق مامان ، همه كلاسها رو به انتخاب خودش ميره و اصلا اجباري توي ثبت نامش نيست. روال مون براي ثبت نام هميشه اينطوريه كه اول ميريم محل ثبت نام و معين كوچولو محيطش رو ميبينه. بعد با مسوولش صحبت مي كنيم كه معين كوچولو بايد يه جلسه بره اگه خوشش اومد ما ثبت نام مي كنيم. خداوكيلي تمام موسسات هم با ما همكاري ميكنند و قبول مي كنند .  ستاره كوچولوي ما...
15 مرداد 1396

گزارشگري

يكي از كارهاي بسيار جالب و ديدنيِ آقا معين، گزارشگريه بقدري قشنگ گزارشگري ميكنه كه من و بابايي مات و مبهوت ميشيم راستش تمام صحبتهاي گزارشگرهاي فوتبال رو توي ذهنش ثبت ميكنه و وقتي خودش با كامپيوتر كار ميكنه يا خودش داره فوتبال بازي مي كنه شروع به گزارشگري مي كنه ، هميشه اينطوري شروع ميكنه : سلام و عرض ادب ، خدمت بينندگان عزيز و ... خدا پشت و پناهت باشه، عزيزدلم!!!  
12 تير 1396

خوابهاي فوتبالي

علاقه عزيز دلم به فوتبال باعث شده كه توي خواب هم خوابهاي فوتبالي ببينه ، توي عيد نوروز وقتي برنامه خندوانه رو نشون مي داد كه توي يكي از قسمتهاي مسابقه خندوانه محمد حسين ميثاقي رو نشون داد كه توي مسابقه برنده نشد براي همين وقتي معين كوچولو خوابش برده بود نيمه هاي شب ، بلند بلند مي گفت محمد حسين ميثاقي ، آفرين ميثاقي . منم از صداش بلند شدم و ديدم داره خوابش رو مي بينه. ديشب هم كه بازي لخويا و پرسپوليس رو نشون ميداد جلوي تلويزيون خوابش برد وقتي پرسپوليس گل زد بهش گفتم گل زدن چشماش رو باز كرد و همش مي مالوند و مي گفت گل زدن يا دارم اشتباه مي بينم گفتم نه يك - صفر جلو هستن كه ديدم باز خوابش برده ، صبح از خواب بيدار شد و بهم زنگ زد و گفت توي اي...
10 خرداد 1396

مسافرت به تهران

من و معين در يك اقدام انتحاري، 21 فروردين ماه عازم تهران شديم ، اصلا قصد نداشتيم يك دفعه ظهر تصميم گرفتيم كه بريم تهران . به عزيز و آقاجون ، هيچي نگفتيم و راهي تهران شديم ، شب كه زنگ در خونه رو زديم ، حسابي تعجب كردن و هنوز ما در حياط رو نبسته بوديم كه خاله سميه و مهرداد و عزيز از طبقه سوم خودشون رو به حياط رسونده بودن . با اينكه مسافرتمون يك دفعه اي بود ولي انگار همه چي برنامه ريزي شده بود و حسابي بهمون خوش گذشت. هم بازار رفتيم و هم جاهاي ديدني مثل پل طبيعت و .... خاله سميه هم همش پيش ما بود و براي همين بيشتر بهمون خوش گذشت پنج شنبه شب هم برگشتيم آخه جمعه صبح ، بايد توي مسابقه ليگ شركت مي كردم براي همين بايد مشهد مي بودم.   ...
27 فروردين 1396

تولد دايي محمدرضا

روز پنجشنبه ، دايي محمدرضا و اعظم خانم اومدن خونه ما و جاي همه خالي ، براي دايي محمدرضا يه تولد كوچولو گرفتيم ، البته همه كارهاشو اعظم خانم كردن . حسابي خوش گذشت . كلي رقصيديم و عكس گرفتيم و براي عزيز و آقاجون فرستاديم . بعدش عزيز و آقاجون زنگ زدن و با همه ما تلفني صحبت كردن دايي محمدرضا و اعظم خانم ، انشاا... هميشه سالم و سلامت و سرزنده باشين و خدا بهتون كوچولوهاي ناز بده الهي آمين ...
22 بهمن 1395

اومدن محمد امين ، عمو حسن و فاطمه خانم از تهران

پنجشنبه وقتي معين از مدرسه اومد ، گير داد كه بريم دنبال امين ، عزيز دلم ، تمام مشق هاشو زود نوشت تا زودتر بريم دنبال محمد امين ، آماده شديم كه بريم دنبال محمد امين كه بابارضا زنگ زد و گفت برف مياد ، نرين كه خودم ميام هر سه تايي با هم بريم . وقتي بابارضا اومد اصلا نگذاشت كه بابارضا لباسش رو عوض كنه ، بلافاصله گفت بريم ، بالاخره رفتيم و به خيابان نواب رسيديم ، معين خيلي دير ديرش ميشد تا محمد امين رو ببينه خلاصه به هتل محمدامين رسيديم و محمد امين رو ديديم و با خودمون برديم ، عزيز دل خاله تا جمعه خونه ما بود و آخرشب رفتيم خونه دايي محمدرضا و قرار شد شب رو اونجا باشه و فرداش بره هتل كه ساعت 16 بليط داشت به سمت تهران. خدا پشت و پناهت باشه حسابي به...
21 بهمن 1395

رفتن به سرزمين عجايب

يه روز جمعه ، عمومهدي زنگ زدن كه بريم سرزمين عجايب ، اولش بابارضا گفتن نه ، بعد معين هم فهميد و حسابي خوشحال شد و گفت بريم. بابارضا هم دلش نيومد كه عزيز دلش ناراحت بشه ،  براي همين قبول كرد . ما و عمومهدي و عمه فاطمه، همگي با هم رفتيم سرزمين عجايب و حسابي بهمون خوش گذشت. امين آقا آلمان بودن و آقاجون و ماماني هم گناباد بودن ، براي همين نتونستن توي جمع ما باشن. بعداز سرزمين عجايب همگي با هم اومديم خونه ي ما و فيلم باديگارد رو ديديم . خداروشكر روز خوبي بود و بهمون خوش گذشت. ...
15 بهمن 1395